"از جا می پرماگر فقط می توانستم افکارم را کنار بگذارم بهتر می شدافکار از هرچیز بی مزه ترند، حتی بی مزه تر از گوشت تن .همین طور یک ریز کش می آیند و مزه ی عجیبی به جا می گذارند.تازه ، کلمه ها هم هستند ؛ توی افکارند.کلمه های نا تمام ، طرحی ناقص از جملاتی که مدام تکرار می شوند.باید تمام کُنَ...من هّس...مرده، مارکی دورولبون مرده.نیستمهس...خوبه ، خوبه ، و هیچ وقت تمامی ندارد.بدتر از باقیش است، چون خودم را مسئول و شریک جرم حس میکنممثلا این طرر نشخوار دردناک را - من
وجود دارم - منم که ادامه میدهم!من.همینکه بدن زندگی را شروع کرد خودش ادامه می دهد؛ولی فکر را ،منم که ادامه اش میدهم و بازش می کنممن وجود دارم.فکر می کنم که وجود دارم.عجباین احساس هستی چه مارپیچ دور و درازیست ؛و من خیلی آرام بازش می کنم.کاش می توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم.سعی می کنم ، موفق میشوم!انگار کله ام پر از دود می شود و باز از سر گرفته می شود .دووود.فکر نکنم.نمی خواهم فکر کنم.فکر می کنم که نمی خواهم فکر کنم.نباید به این فکر کنم که نمی خواهم فکر کنم ، چون این هم باز یک جور فکر است.پس هیچ وقت تمامی ندارد؟فکر من خود من است.برای همین است که نمی توانم بس کنمدر همین لحظه هم - وحشتناک است - اگر هستم به این خاطر است که از بودن بیزارم.این منم ، منم که خودم را از آن نیستی که طالبش هستم بیرون می کشم .نفرت و بیزاری از بودن هم ، خودش شیوه ایست برای وا داشتن من به بودن ؛ به فرو کردن من توی هستی."تهوع - ژان پل سارترپ.ن.البته ، به نظر من، فکرِ من ،خودِ من نیست. هیچ...
ما را در سایت هیچ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : myhouse بازدید : 10 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 12:45